محمّد بن بحر شیبانى گوید: در سال دویست و هشتاد و شش وارد کربلا شدم و قبر آن غریب رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم را زیارت کردم سپس به جانب بغداد رو کردم تا مقابر قریش را زیارت کنم و در آن وقت گرما در نهایت خود بود و بادهاى حارّه مىوزید و چون به مشهد امام کاظم علیه السّلام رسیدم نسیم تربت آکنده از رحمت وى را استشمام نمودم که در باغهاى مغفرت در پیچیده بود، با اشکهاى پیاپى و نالههاى دمادم بر وى گریستم و اشک چشمانم را فراگرفته بود و نمىتوانستم ببینم و چون از گریه باز ایستادم و نالهام قطع گردید، دیدگانم را گشودم پیرمردى را دیدم پشت خمیده با شانههاى منحنى که پیشانى و هر دو کف دستش پینه سجده داشت و به شخص دیگرى که نزد قبر همراه او بود مى گفت:
اى برادرزاده! عمویت به واسطه علوم شریفه و غیوب دشوارى که آن دو سید به وى سپردهاند شرف بزرگى یافته است که کسى جز سلمان بدان شرف نرسیده است