گل نرگس امام مهربانیها

امام صادق (علیه السلام) مى فرماید: «هیچ معجزه اى از معجزات انبیا نیست مگر این که خداوند آن را به دست حضرت قائم (عجل الله فرجه) براى اتمام حجّت، بر دشمنان ظاهر خواهد کرد.». (منتخب الأثر فی الإمام الثانی عشر، لطف الله صافى، ص 312)

گل نرگس امام مهربانیها

امام صادق (علیه السلام) مى فرماید: «هیچ معجزه اى از معجزات انبیا نیست مگر این که خداوند آن را به دست حضرت قائم (عجل الله فرجه) براى اتمام حجّت، بر دشمنان ظاهر خواهد کرد.». (منتخب الأثر فی الإمام الثانی عشر، لطف الله صافى، ص 312)

گل نرگس امام مهربانیها

محتوای و بلاگ روایات و داستان ها و اشعار در مورد ولی عصر عجل الله فرجه
این وبلاگ وابسته به وبلاگ مدرسه ابا جعفر علیه السلام به آدرس http://abajafar.blog.ir/ است.

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با موضوع «حکایات و کرامات» ثبت شده است

برای مطالعه این مقاله به آدرس زیر مراجعه کنید 

فیروز ابو لولو کیست؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
محمود موحدی

هشام بن سالم از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود: یک اعرابى به نزد یوسف آمد تا از او طعامى بخرد و به او فروخت و چون از آن کار فارغ شد یوسف بدو گفت: منزلت کجاست؟ او گفت: در فلان مکان، فرمود: یوسف به او گفت: چون به فلان وادى رسیدى بایست و فریاد کن: اى یعقوب! اى یعقوب! مرد بزرگوار نیکو منظر و تنومند و خوش چهره‏اى خواهد آمد و به او بگو: من در مصر مردى را ملاقات کردم که به شما سلام رسانید و گفت: امانت تو نزد خداى تعالى ضایع نشده است. فرمود: اعرابى رفت و بدان موضع رسید و به غلامانش‏ گفت: شترها را نگه دارید، سپس فریاد زد: اى یعقوب! اى یعقوب! مرد نابیناى بلند قامت و نیکو منظرى در حالى که دستش به دیوار بود پیش آمد، مرد به او گفت: آیا تو یعقوبى؟ گفت: آرى، آنگاه پیام یوسف را بدو رسانید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۸
محمود موحدی

 امیر المؤمنین علیه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روایت کند که فرمود: وقتى وفات‏ یوسف علیه السّلام فرا رسید شیعیان و خاندان خود را جمع کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و سپس به آنها گفت: سختى شدیدى به آنها خواهد رسید که در آن مردانشان را بکشند و شکم زنان باردارشان را پاره کنند و کودکانشان را سر ببرند تا آنگاه که خداوند حقّ را در قائم که از فرزندان لاوى بن یعقوب است ظاهر سازد و او مردى گندمگون و بلند قامت است و صفات او را بر شمرد، پس ایشان به آن وصیّت متمسّک شدند و غیبت و شدّت بر بنى اسرائیل واقع شد و آنها مدّت چهار صد سال منتظر قیام قائم بودند تا آنکه ولادت او را بشارت دادند و علامات ظهورش را مشاهده کردند و سختى آنها شدّت یافت و با سنگ و چوب به ایشان حمله کردند و فقیهى که به احادیث او آرامش مى‏یافتند تحت تعقیب قرار گرفت و او مخفى شد و با او نامه‏نگارى کردند و گفتند: ما در گرفتاریها به کلام تو آرامش مى‏یافتیم، پس آن فقیه ایشان را به بیابانها برد و نشست و با آنها حدیث قائم و صفات او و نزدیکى ظهور او را مى‏گفت و آن شب شبى مهتاب بود و در این میانه موسى علیه السّلام در آمد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۲
محمود موحدی

 ابو بصیر از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود: پدر ابراهیم علیه السّلام منجّم نمرود بن کنعان بود و نمرود بدون مشورت با او کارى نمى‏کرد. شبى از شبها در ستاره‏ها نگریست و چون صبح شد گفت: دیشب امر شگفتى دیدم، نمرود گفت:

آن چیست؟ گفت: مولودى را دیدم که در این سرزمین متولّد مى‏شود و هلاک ما به دست اوست و به همین زودى مادرش به او باردار مى‏شود، نمرود از آن خبر تعجّب کرد و گفت: آیا زنان بدو باردار شده‏اند؟ گفت: خیر و در علم خود یافته بود که آن مولود را به آتش مى‏سوزانند، امّا ندانسته بود که خداى تعالى او را نجات خواهد داد. فرمود: نمرود زنان را از مردان دور ساخته و زنان را در میان شهر محبوس ساخت تا مردى به زنى دسترسى نداشته باشد. فرمود: امّا پدر ابراهیم علیه السّلام با زنش مواقعه کرد و آن زن باردار شد و پنداشت که این همان مولود است، پس به دنبال زنان قابله فرستاد که هر چه در رحم‏ها بود تشخیص مى‏دادند و در مادر ابراهیم نگریستند و خداى تعالى آنچه که در رحم بود به پشت چسبانید و قابله‏ها گفتند ما چیزى در شکم او نمى‏بینیم و چون مادر ابراهیم او را به دنیا آورد، پدرش خواست تا او را به نزد نمرود برد، پس زنش گفت:

فرزندت را به نزد نمرود مبر که او را خواهد کشت، بگذار او را به یکى از این غارها ببرم و او را آنجا گذارم تا اجلش فرا رسد و تو فرزندت را نکشته باشى، گفت ببر و او فرزند را به غارى برد و او را شیر داد و بر در غار سنگى نهاد و برگشت و خداى تعالى نیز روزى وى را در انگشت شست او قرار داد و از شست خود شیر مى‏مکید و رشد او در هر روز مانند رشد دیگران در یک هفته، و رشد هفتگى او مانند رشد ماهانه دیگران و رشد ماهانه وى مانند رشد سالانه دیگران بود و در آنجا به اراده خداوندى ماند. سپس روزى مادرش به پدرش گفت: اگر اجازه مى‏دادى که به سراغ آن کودک بروم و او را ببینم، مى‏رفتم و پدر گفت برو و مادر به غار آمد و ناگهان ابراهیم را دید که چشمانش مانند دو چراغ مى‏درخشد، او را گرفت و به سینه خود چسبانید و شیرش داد و برگشت و پدرش از حال کودک پرسش کرد و مادر گفت: او را به خاک سپردم و مدّتى به بهانه حاجت بیرون مى‏رفت و خود را به ابراهیم مى‏رسانید و او را در آغوش مى‏کشید و شیر مى‏داد و بر مى‏گشت و چون ابراهیم به راه افتاد، مادرش آمد و همان کارها را کرد امّا چون خواست برگردد، ابراهیم جامه او را گرفت، مادر گفت چه مى‏خواهى؟ گفت: مرا با خود ببر و او گفت بگذار تا از پدرت اجازه بگیرم. «1» و پیوسته ابراهیم در غیبت بود و خود را نهان مى‏داشت و امرش را مکتوم مى‏کرد تا آنگاه که ظهور کرد و فرمان خداى تعالى را آشکار نمود و خداوند قدرت خود را در باره وى نمایان ساخت، سپس دوباره غایب شد و آن وقتى بود که پادشاه طاغى او را از شهر بیرون کرد و ابراهیم گفت: از شما و آنچه جز خدا مى‏خوانید کناره مى‏گیرم و پروردگار خود را مى‏خوانم و امیدوارم با خواندن پروردگارم بدبخت نباشم و خداى تعالى فرمود: چون از آنها و آنچه که مى‏پرستیدند کناره گرفت، ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم و همه را پیامبر ساختیم و از رحمت خود بدانها بخشیدیم و براى ایشان لسان صدق علىّ قرار دادیم. «2» که مقصود علىّ بن أبى طالب علیه السّلام است، زیرا ابراهیم از خداى تعالى‏ خواسته بود که برایش در میان پسینیان زبان راستگوئى قرار دهد و خداى تعالى براى او و اسحاق و یعقوب لسان صدق علىّ را قرار داد و علیّ علیه السّلام إخبار فرمود که قائم یازدهمین از فرزندان اوست و او همان کسى است که زمین را پر از عدل و داد مى‏کند همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد و براى او غیبت و حیرتى است که اقوامى در آن گمراه شوند و دیگرانى هدایت یابند و این امر واقع خواهد شد همچنان که او آفریده شده است و علیّ علیه السّلام در حدیث کمیل بن زیاد نخعى إخبار فرموده است که زمین بدون حجّت نماند، آن حجّت یا ظاهر و مشهور است و یا آنکه نهان و مستور، براى آنکه حجّتهاى خدا و نشانه‏هاى او از میان نرود. و من این دو خبر را با اسناد آن در این کتاب در باب اخبار امیر المؤمنین علیه السّلام از امر غیبت نقل کرده‏ام و در اینجا دوباره آنها را ذکر کردم، براى آنکه در دنباله داستان ابراهیم علیه السّلام ذکر آنها لازم بود.

و براى ابراهیم علیه السّلام غیبت دیگرى است که براى اعتبار به تنهایى در بلاد مسافرت کرد.

2- ابو حمزه ثمالى از امام باقر علیه السّلام روایت کند که فرمود: روزى ابراهیم علیه السّلام بیرون رفت تا در بلاد سیر کند و عبرت گیرد و به یک بیابانى در سرزمینى رسید و بناگاه مردى را دید که ایستاده بود و نماز مى‏خواند و فریادش تا آسمان بالا مى‏رفت و لباسش پشمى بود. ابراهیم علیه السّلام از کار او در شگفت شد و نشست و انتظار کشید تا او از نمازش فارغ شد و چون به طول انجامید او را با دستش حرکت داد و گفت: نمازت را کوتاه کن که مرا حاجتى است، فرمود: آن مرد نیز کوتاه کرد و ابراهیم با او نشست و گفت: براى که نماز مى‏خوانى؟ گفت: براى خداى ابراهیم، گفت: خداى ابراهیم کیست؟ گفت آن کس که تو را و مرا آفرید.

ابراهیم گفت: از تو خوشم آمده است و دوست دارم در راه خداى تعالى با تو برادرى کنم، منزلت کجاست تا اگر خواستم به زیارت و ملاقات تو بیایم، آن مرد گفت: منزل من پشت این آب است- و با دستش به دریا اشاره کرد- ولى مصلّاى من همین جاست و اگر خواستى مرا در همین موضع خواهى دید ان شاء اللَّه، سپس آن مرد به ابراهیم گفت: آیا حاجتى دارى؟ ابراهیم گفت: آرى، آن مرد گفت: حاجت تو چیست؟ ابراهیم بدو گفت: یا تو خدا را بخوان و من آمین گویم و یا آنکه من مى‏خوانم و تو بر دعاى من آمین گو. آن مرد گفت: براى چه به درگاه خدا دعا کنیم؟ ابراهیم گفت: براى مؤمنان گنهکار، مرد گفت: خیر، ابراهیم گفت: براى چه؟ و او گفت: زیرا من خدا را سه سال است که خوانده‏ام و تاکنون اجابتى ندیده‏ام و من از خداى تعالى خجالت مى‏کشم که دعاى دیگرى کنم، مگر آنکه بدانم مرا اجابت کرده است. ابراهیم گفت: دعاى تو چیست؟ مرد گفت: من روزى در همین مصلّا بودم که نوجوانى بر من گذشت که با هیبت بود و نور از پیشانیش مى‏درخشید، گیسوانش را در پشت سرش انداخته بود و گاوى را مى‏راند که گویا آن را روغن زده بودند و گوسفندانى را مى‏راند که فربه و گرانبهایند، از دیدار او تعجّب کردم و بدو گفتم: اى غلام! این گاو و گوسفند از کیست؟ گفت: از آن من است. «1» گفتم: تو کیستى؟ گفت: من اسماعیل پسر ابراهیم خلیل اللَّه‏ام. در آن هنگام به درگاه خدا دعا کردم و مسألت نمودم که خلیل خود را به من بنمایاند. ابراهیم گفت: من ابراهیم خلیل اللَّه‏ام و آن نوجوان نیز پسر من است، آن مرد در این هنگام گفت: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ که دعاى مرا اجابت‏ کرد. فرمود: آنگاه مرد گونه‏هاى ابراهیم را بوسید و با وى معانقه کرد و سپس گفت: اکنون براى دعا آماده‏ام، دعا کن تا بر دعاى تو آمین گویم و ابراهیم براى مؤمنین و مؤمنات گنهکار تا روز قیامت دعا کرد و مغفرت و رضاى خداوند را براى آنها مسألت نمود و آن مرد نیز بر دعاى ابراهیم آمین گفت.

راوى گوید: امام محمّد باقر علیه السّلام فرمود: دعاى ابراهیم به شیعیان مؤمن و گنهکار ما تا روز قیامت خواهد رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۲
محمود موحدی

 زید شحّام از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود: صالح زمانى از میان قوم خود غیبت کرد و روزى که غایب شد مردى کامل و خوش اندام و انبوه- ریش و لاغر میان و سبک گونه و در میان مردان متوسّط القامه بود و چون نزد قومش برگشت او را از صورتش نشناختند، به سوى قومش برگشت در حالى که مردم سه دسته بودند: منکرانى که هرگز برنگشتند؛ کسانى که اهل شکّ و تردید بودند؛ و دیگرانى که اهل ایمان و یقین بودند و صالح علیه السّلام هنگامى که برگشت ابتدا به دعوت اهل شکّ و تردید پرداخت و به آنها گفت: من «صالح» هستم، امّا او را تکذیب کردند و دشنام دادند و راندند و گفتند: خدا از تو بیزار باد، صالح به شکل تو نبود، فرمود: آنگاه که به نزد منکران آمد، آنان نیز سخن او را نشنیدند و به سختى از وى دورى کردند، سپس به نزد دسته سوم رفت که اهل ایمان و یقین بودند و به آنها گفت: من «صالح» هستم، گفتند: براى ما خبرى بازگوى تا شکّ ما مرتفع شود و ما شکّى نداریم که خداى تعالى خالقى است که هر کسى را که بخواهد به هر شکلى در مى ‏آورد و به ما خبر داده‏ اند و نیز در میان خود نشانه‏ هاى قائم را آنگاه که بیاید بررسى کرده‏ایم و صحّت آن به وسیله یک خبر آسمانى محقّق مى‏ شود. صالح گفت: من صالحى هستم که ناقه را براى شما آوردم.

گفتند: راست گفتى، آن همانست که ما بررسى کرده ‏ایم، آن شتر چه نشانه‏ هایى داشت؟ و صالح گفت: یک روز او آب را مى‏ نوشید و یک روز شما، گفتند: به خدا و آنچه آورده‏اى ایمان آوردیم و در چنین حالى است که خداى تعالى فرموده‏ ستاده شده است ایمان داریم و مستکبران که همان شکّ‏ کنندگان و منکران بودند گفتند: ما به کسى که شما بدان ایمان آوردید کافریم.  راوى گوید: گفتم: آیا در آن روز در میان آنها عالمى به صالح بود؟ فرمود: خدا عادلتر از آن است که زمین را بدون عالم گذارد که مردم را به خداى تعالى راهبرى کند و آن قوم بعد از خروج صالح تنها هفت روز در حال بلا تکلیفى به سر بردند که امامى را نمى ‏شناختند ولى آنها به همان دین خداى تعالى که در دستشان بود عمل مى ‏کردند و با هم متّحد بودند و چون صالح علیه السّلام ظاهر شد دور او جمع شدند و همانا مثل قائم مثل صالح علیهما السّلام است.


** ابا جعفر الباقر 110**

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۵
محمود موحدی

عبد اللَّه بن فضل هاشمى گوید: امام صادق علیه السّلام فرمود: چون خداى تعالى نبوّت نوح علیه السّلام را آشکار کرد و شیعه به فرج یقین کردند بلوى شدّت گرفت و کذب و اختلاف افزون شد تا به حدّى که به شیعه سختى شدیدى رسید و به نوح هجوم آورده و او را به شدّت مضروب کردند تا آنکه سه روز بیهوش افتاد و خون از گوشش ریخت و سپس به هوش آمد، این حادثه پس از سیصد سال از بعثت او رخ داد و او در خلال این مدّت شب و روز ایشان را دعوت مى‏ کرد امّا آنها مى‏ گریختند، پنهانى آنها را فرا مى ‏خواند اجابت نمى‏ کردند، آشکارا ایشان را دعوت مى‏ کرد اقبال نمى ‏نمودند، پس از سیصد سال قصد کرد که آنها را نفرین کند،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۲
محمود موحدی

آغاز غیبت‏ها غیبت مشهوره ادریس پیامبر علیه السّلام است تا به غایتى که کار شیعیانش به جایى رسید که تهیّه قوت برایشان دشوار شد و طاغوت زمانه گروهى از آنها را کشت و باقى آنها را فقیر و هراسناک نمود، سپس ادریس پیامبر ظهور کرد و به شیعیانش مژده فرج و قیام قائمى از فرزندانش را داد که آن نوح علیه السّلام بود. سپس خداى تعالى ادریس علیه السّلام را به سوى خود خواند و پیوسته شیعیان نسل اندر نسل در انتظار قیام نوح علیه السّلام بودند و عذاب سخت طواغیت را تحمّل مى‏ کردند تا آنکه نبوّت نوح علیه السّلام آشکار گردید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۰
محمود موحدی

                                         

مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره) در معرفی حاج علی بغدادی(ره) می‏نویسد:


حاج علی مذکور، پسر حاج قاسم کرادی بغدادی است و او از تجّار و فردی عامی است. از هر کس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح کردند.


مرحوم علامه نوری که خود حاج علی بغدادی را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین می‏نویسد:

در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب «جنة‏المأوی» بودم عازم نجف اشرف شدم برای زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب آقا سید حسین کاظمینی(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیة‏ الله‏ (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش به قدری هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتی که در امور دینی و دنیوی داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند. 

و مرحوم حاج شیخ عباس قمی(ره) در کتاب مفاتیح الجنان می‏نویسد:

از چیزهایی که مناسب است نقل شود حکایت سعید صالح متقی حاج علی بغدادی(ره) است که شیخ ما در جنة‏المأوی و نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکی‏ها واقع شده، هر آینه کافی بود.»(1)

حاج علی بغدادی نقل کرده است که:

هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه‏ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی علیهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می‏دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید بزرگواری را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می‏آید چون نزدیک شد، سلام کرد و دست‏های خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.

بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاد و فرمود: «حاج علی! به کجا می‏روی؟»

گفتم: کاظمین(علیهما‌السلام) را زیارت کردم و به بغداد برمی‏گردم.

فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»

گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.

فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.»

این مطلب اشاره‏ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.

گفتم: تو چه می‏دانی و چگونه شهادت می‏دهی؟!

فرمود: «کسی که حق او را به او می‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‏شناسد؟»

گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»

گفتم: وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ محمدحسن!»

گفتم: او وکیل شما است؟! فرمود: «وکیل من است.»

تشرفات به محضر امام زمان(عج)-----حضرت آیه الله العظمی بهاءالدینی

اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمی‏شناخت کیست؟

به خودم جواب دادم، شاید او مرا می‏شناسد و من او را فراموش کرده‏ام!

باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی می‏خواهد و خوش داشتم از سهم امام(علیه‌السلام) به او چیزی بدهم.

لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.

او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.»

گفتم: آنچه را داده‏ام قبول است؟ فرمود: «بله»

من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می‏داند و تعجب کردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند.

سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن.»

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می‏رفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته‏اند.

گفتم: این نهر و این درخت‏ها چیست؟

فرمود: «هر کس از دوستان که جد ما را زیارت کند و زیارت کند ما را، اینها با او هست.»

گفتم: سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم می‏گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شب‌ها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) نباشد! برای او فائده‏ای ندارد!

فرمود: «آری والله‏ برای او چیزی نیست.»

سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از دوستان حضرت علی (علیه‌السلام) هست؟

فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو.»

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: روضه خوان‏های امام حسین(علیه‌السلام) می‏خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهدا(علیه‌السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی(مرکبی) در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟

گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهما‌السلام) هستند.

گفت: کجا می‏روند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(علیه‌السلام) می‏روند و دید رقعه‌هایی را از هودج می‏ریزند که در آنها نوشته شده:

«امان من النار لزوار الحسین(علیه‌السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة»؛ (امان‌نامه‏ای است از آتش برای زوار سیدالشهدا (علیه‌السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟

فرمود: «بله راست است.»

گفتم: ای آقای من صحیح است که می‏گویند: کسی که امام حسین(علیه‌السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟

فرمود: «آری والله‏». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.

گفتم: ای آقای من سؤال دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عرب‏های شروقیه، که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرف‌اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) چگونه است؟

گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏خورم نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می‏دهد؟

فرمود: «آری والله‏! جد من ضامن است.»

گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: زیارت من از حضرت رضا(علیه‌السلام) قبول است؟ فرمود: «ان شاءالله‏ قبول است.»

گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)

فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»

گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟ جوابی نداد.

گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»

گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟

باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).

در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی‏کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می‏کند!

گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیست!

فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و ذریه او و اولاد ماست. برای ما تصرف در آن حلال است.»

در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از ثروتمندان معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم: آقای من می‏گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(علیهما‌السلام) است، این راست است یا نه؟

فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.

در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده‏اند و از میان جاده می‏گذرد و بعد از آن دو راهی می‏شود، که هر دو راه به کاظمین می‏رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.

پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.

فرمود: «نه! از همین راه خود می‏رویم.»

پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: بلی!

فرمود: «أدخل یا الله‏ السلام علیک یا رسول الله‏ السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(علیه‌السلام) و فرمود:

«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری.»

بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می‏شناسی؟»

گفتم: چطور نمی‏شناسم. فرمود: «به او سلام کن.»

گفتم: «السلام علیک یا حجة‏الله‏ یا صاحب الزمان یابن الحسن.»

آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة‏الله‏ و برکاته.»

پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان.» 

گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟» گفتم: بله.

فرمود: «کدام زیارت را می‏خواهی؟» گفتم: هر زیارتی که افضل است.

فرمود: «زیارت امین الله‏ افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله‏ شد و آن زیارت را به این صورت خواند:

«السلام علیکما یا امینی الله‏ فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله‏ حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(علیه‌السلام) حتی دعا کما الله‏ الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...» تا آخر زیارت.

در این هنگام شمع‏های حرم را روشن کردند، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می‏درخشند و شمع‏ها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه‏ها نمی‏شدم.

وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(علیهما‌السلام) را هم زیارت کنی؟»

گفتم: بله شب جمعه است زیارت می‏کنم.

آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن‏ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.»

ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.

ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آن که به هیچ قیمتی برنمی‏گشتم! و اسم مرا می‏دانست! با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درخت‌ها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(علیه‌السلام) سلام عرض کردم! و غیره...!!

بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟

گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟

گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.

حاج علی بغدادی(ره) می‏گوید:

من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیة‏الله‏ (عج الله‏ تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمی‏گفتم. تا آن که یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده‏ای؟

گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده‏ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.(2)

(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علی بغدادی(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، برای مردم نقل کند).

پی‏نوشت‌ها:


1- مفاتیح الجنان 484.

2- نجم الثاقب، ص 484، حکایت 31/ بحارالانوار، ج 53، ص 317. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۱
محمود موحدی

مادر امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) شاه‌زاده‌ای رومی به نام «ملیکه» دختر «یشوع» پسر قیصر روم از نسل شمعون یکی از حواریین حضرت عیسی (علیه‌السلام) بود و نسل مادر ایشان هم با چند واسطه به حواریین حضرت عیسی مسیح (علیه‌السلام) می‌رسد. درباره ماجرای زندگی این بانوی گرامی روایت مفصلی وجود دارد و در آن به شرح‌حال ایشان پرداخته و چگونگی حرکت مخفیانه ایشان از روم و اسارت وی و دستور امام هادی (علیه‌السلام) برای خریداری و تربیت این بانو والامقام را بیان می‌کند.[1]

در این نوشتار با مراجعه به گزارش‌های تاریخی به بررسی برخی از حوادث مربوط به این روایت می‌پردازیم تا زوایای دیگر این روایت برای خوانندگان محترم روشن شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۲
محمود موحدی

                                      

محمّد بن بحر شیبانى گوید: در سال دویست و هشتاد و شش وارد کربلا شدم و قبر آن غریب رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم را زیارت کردم سپس به جانب بغداد رو کردم تا مقابر قریش را زیارت کنم و در آن وقت گرما در نهایت خود بود و بادهاى حارّه مى‏وزید و چون به مشهد امام کاظم علیه السّلام رسیدم نسیم تربت آکنده از رحمت وى را استشمام نمودم که در باغهاى مغفرت در پیچیده بود، با اشکهاى پیاپى و ناله‏هاى دمادم بر وى گریستم و اشک چشمانم را فراگرفته بود و نمى‏توانستم ببینم و چون از گریه باز ایستادم و ناله‏ام قطع گردید، دیدگانم را گشودم پیرمردى را دیدم پشت خمیده با شانه‏هاى منحنى که پیشانى و هر دو کف‏ دستش پینه سجده داشت و به شخص دیگرى که نزد قبر همراه او بود مى ‏گفت:

اى برادرزاده! عمویت به واسطه علوم شریفه و غیوب دشوارى که آن دو سید به وى سپرده‏اند شرف بزرگى یافته است که کسى جز سلمان بدان شرف نرسیده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۲
محمود موحدی